رمان بدترین درد مردن نیست
نـوشـــــــتـه های مـــــــــــــــــــــــــــــآ

جلو میز توالت وایساد و دکمه های مانتو نسکافه ای رنگ را بست..دستی به موهای کوتاه زیر شالش کشید و همه را به یک طرف هدایت کرد رژ کرم رنگ را روی لبانش کشید و کیف بزرگ چرم قهوه ای رنگش را در دست گرفت..
از اتاق بیرون آمد ..جک مشغول خوردن آن غذا مزخرف بود.. نمی توانست چطور می تواند آن را بخورد؟! نگاه اش را از آن گرفت و جفت کفش های عروسکی نسکافه ای را از جا کفشی جلو در بیرون کشید و پوشید..
نیم نگاهی به خودش در آینه جا کفشی انداخت همه چی اکی بود برای رفت به یه خرید خوب..کلید خانه را از جا کلیدی کنار آینه برداشت و از خانه زد بیرون....
سر کوچه دربست گرفت و جلو کافیشاپی که نزدیک مکان مورد نظراش بود توقف کرد...کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد...
نگاه اش را از کافیشاپ محبوب و شلوغ گرفت و به سمت مکان مرد نظر رفت...
در آهنی کرم رنگ چرک را هل داد و وارد آن مکان تنگ و تاریک شد.. تنها نوری که آنجا را روشن می کرد دریچه کوچکی بود که جای هواکش از آن استفاده میشد..
کیف را روی دوشش انداخت و پایش را روی شیر آب گذاشت و خودش را به سمت بالا کشید..با دست تکیه داد به فلش تانک در دستشوی عمومی.. در فلش تانک کرم رنگ را برداشت ..با دیدن چیز مورد نظر اش لبانش کج شد..
کیسه سفید رنگ را برداشت و با یک جهش از روی شیر پرید.. چاقوی دستی اش را از داخل کیف اش بیرون کشید و گوشه ای از آن بسته سفید رنگ را پاره کرد و با نوک چاقویش آن آرد سفید رنگ را مز مزه کرد... وقتی مطمئن شد همان آرد مرغوب شرینی پزی است سریع بسته را در کیف اش جاسازی کرد و از دستشوی عمومی پارک زد بیرون....
جلو در آهنی بزرگ که با شیشه های کدر تزیین شده بود متوقف شد ..دکمه آیفون تصویری را زد که بعد از چند دقیقه در با صدای تیکی باز شد...در را هل داد و وارد حیاط بزرگ خانه شد.. نگاه سر سریش را از حیاط درخت کاری شد و استخر پر برگ خشک شده گرفت و از پله های تراس بالا رفت...
مثل همیشه مرد به استقبالش آمده بود..دستش در دستان بزرگ و قوی مرد فشرده شد و با خوشروی او را به داخل هدایت کرد..
در اتاق مخصوصاش روی مبل سلطنتی مشکی رنگ تک نفره جا گرفت...نگاه آنالیزگر مرد را روی خوش حس میکرد... نگاهش را از تابلوی مدرن پر از رنگ های جیغ گرفت و به چشمان مرد دوخت...یکی از ابروانش رو برد بالا..نگاه خیره مرد را درک نمی کرد...لب های مرد از هم باز شد:
_ چرا همیشه این مدل تیپ نمی زنی؟!
چرا از او می خواست همیشه تیپ رسمی و خانومانه بزند؟!شاید به خاطر جلب مشتری..
نگاهش را از او گرفت.. با این تیپ نمی توانست در این حرفه دوام بیاورد..
بسته سیگارش را از کیف اش بیرون کشید و با فندک خوش دستش سیگار را شعله ور کرد..پک محکمی زد که باز آب دماغ اش سرا زیر شد..سیگار را در جاسیگاری روی میز گرد شیشه ای خاموش کرد و با دستمال آب دماغش را تمیز کرد در دل لعنت فرستاد به این آلرژِی..
صدای خنده بلند مرد در فضا پیچید ..گاهی اوقات حضور او را حس نمی کرد.. نگاه متعجب اش را بهش دوخت دلیل این سرخوشی امروزش را نمی دانست..
_ دختر تو بجز اینکه مغز نداری پروو هم هستی!
نگاه از مرد گرفت..او بهش گفته بود مغر ندارد؟! از نظر خودش خیلی هم باهوش بود ولی دلیل پررو بودنش رو نمی دانست!
مرد کنار اش قرار گرفت و فندک زیپویش را از روی میز برداشت..
_ کی اینو برداشتی می دونی چقدر دنبالش گشتم!
نگاه از فندک در دستان مرد گرفت ..نمی دانست کی این فندک را صاحب شده است فقط می دانست زمان زیادی نمی گذرد.. اولین بار که با این فندک سیگار را روشن کرده بود به دلیل خوش دست بودنش آن را برداشت دیگر به این فکر نکرد شاید صاحب آن راضی نباشد...
_ نمی دونستم ما تو اه..
فندک را کنار پاکت سیگار گذاشت و روی مبل دو نفر کنار اش جا گرفت..
_ مهم نیست مال تو..امروز چیکار کردی؟
_ مثل همیشه جای همیشگی ،تاکسی در بست..
_ مهمونی داریم..
نگاه اش را از چهره مردانه اش گرفت و به جلو خم شد پاکت سیگار را برداشت و نخ سیگار بیرون کشید..
_ خوب من چیکار کنم؟!
مرد دستی به ریش و سیبیل نداشته اش کشید ..
_ اینبار مهمونی تو چالوسه..
سیگار را بین لبانش گذاشت و چشمانش را بست و سرش را به پشت مبل گذاشت ...الان دل اش می خواست از مهمان لبانش کام بگیرد تا اینکه به مهمانی فکر کند که برایش مهم نبود کجا بر گذار میشود جای مهمانی فرق کرده بود، راهش دور تر میشد و مهم نبود مرد جوراش را میکشید..
سیگار خاموش بین لبانش عصبیش کرده بود.. فیلتر سیگار را بین دندان هایش فشرد ..تکیه اش را برداشت کلافه دستی به لبش کشید..
_ گشنمه..
مرد باز هم خندید!
_ خیلی پررو ای، من نمی دونم چرا تو را تا حالا نگه داشتم!؟
چرایش خودش می دانست،چون آچار فرانسه بود برایش ،گره گشای تمام مشکلاتش..
خدمتکار را صدا زد تا میز را برایش بچیند..


نظرات شما عزیزان:

sima
ساعت1:19---2 شهريور 1393
منکه نفهمیدم دخرته اسمش چیه این مرده پدرشه؟
چرا اینهمه مجهول داری داخل رمانت خخ
پاسخ: دختره داستان ماهان... داستان گنگه که کم کم با صبر باز میشه این گره ها. هر چی بری جلوتر میفهمی چخبره..


باران
ساعت0:30---29 مرداد 1393
سلام وب خوبی داری موفق باشی دوست عزیزم اگه به وبم سربزنی نظر بدی خیلی ممنون میشم
پاسخ:ممنون...حتما


فاطمه
ساعت15:49---27 مرداد 1393
سلام عزیزم.وب جالبی داری من هم میرم کلاس نویسندگی و الان دارم روی یه رمان عاشقانه جنایی کار میکنم و بعد که تموم شد میزارمش تو وب....به وبم سر بزن اگر میخوای تبادل لینک میکنم.بای
پاسخ:سلام گلم..مرسی.. خوشحال میشم درباره نوشته های منم نظر بدی...حتما سر میزنم..تبادل کن ممنون میشم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:, :: 14:38 :: نويسنده : شکیلا

درباره وبلاگ

سلام... به وبلاگ مــــا خوش آمدید... اینجا تمام نوشته های ما قرار میگیره چه دلنوشته، داستان کوتاه یا رمان..
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان نـوشـــــــتـه های مـــــــــــــــــــــــــــــآ و آدرس chamedoon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 40
بازدید ماه : 40
بازدید کل : 21651
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1